بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 166
کل بازدید : 364355
کل یادداشتها ها : 1747
هیچ وقت یادم نمی رود که هر جا بود ، به فکر من بود یک بار حتی از خط مقدم زنگ زد اصفهان حالم را پرسید. صدایش خش خش می کرد .
بعدها گفت از خط زنگ زده . گفت :«زنگ بزنم ، نگرانم نباشی .»
همیشه یک روز در میان زنگ می زد و خیلی فوری که «حالم خوب است نگران نباش . خداحافظ .» اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند ، به دوستانش می گفت : زنگ بزنید و به خانومم بگید که حالم خوب است و چند روز دیگه به خونه می آیم .
وقتی به خانه می آمد ، کمک حالم می شد ، خیلی هم با سلیقه بود . تا از راه می رسید ، دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم . حق نداشتم شیرشان را آماده کنم و دهانشان بگذارم . حق نداشتم کاری بکنم .
یک بار گفتم :« تو آنجا آن همه سختی می کشی ، چرا من باید بگذارم این جا هم کار کنی و سختی بکشی ؟ »
بچه بغل ، خیس عرق ، برگشت و گفت : تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری . باید حق تو و این طفلهای معصوم را ادا کنم .
گفتم :« نا سلامتی من زن خانه ی تو هستم . دارم به وظیفه ام عمل می کنم .»
گفت :« من زودتر از جنگ تمام می شوم خانوم . ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم ، به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چه طور بلد بودم جبران کنم . »